کتاب خوب بخوانیم
معرفی کتاب: پنج نفری که در بهشت ملاقات می کنید
نویسنده: میچ آلبوم
ترجمه: علیرضا نوری
داستان کتاب درباره پیرمردی هشتاد ساله است که از کودکی در شهربازی کار میکند. روزی در شهربازی حادثهای رخ میدهد که در آن برای نجات جان دختر خردسالی جانش را از دست می دهد. او پس از فوتش با پنج نفر از آدم هایی که روی زندگی اش تاثیر داشته اند یا خود او برای آنها تاثیر گذار بوده، دیدار می کند و در خلال این دیدارها با وقایعی روبه رو می شود.
اینک برش هایی از کتاب
*هیچ کاری تصادفی نیست و اینکه همه ما به یک نحوی با هم در ارتباطیم و اینکه شما زندگی هیچ کس را از کس دیگر نمیتوانی جدا و بی ارتباط بدانی، مثل اینکه بخواهی نسیم را از باد جدا بدانی. (صفحهی ۳۹)
*مرد آبی گفت: ” تشییع جنازه من. به عزاداران نگاه کن. بعضی ها حتی مرا چندان نمی شناختند، با این حال آمدهاند؟ چرا؟ تا به حال برایت سوال نشده؟ چرا وقتی کسی میمیرد، آدمهای دیگر هم میآیند؟ چرا مردم این حس را دارند که باید این کار را بکنند؟
دلیلش این است که روح انسان از اعماق قلب میداند که زندگی همه انسانها به هم مربوط است. مرگ فقط جان یک شخص را نمیگیرد، از کنار دیگری هم رد میشود و تغییر سرنوشت و زندگی افراد در فاصله بین، با مرگ رو به رو شدن یا جای خالی دادن است.
تو میگویی که تو باید جای من میمردی. اما وقتی که من زنده بودم، افراد هم به جای من میمردند. این اتفاق هر روز میافتد. وقتی که تو از جایی رد شدی و بعد از آن صاعقه میزند یا هواپیمایی که ممکن بود تو سوارش باشی، سقوط میکند. وقتی که همکارت مریض میشود ولی تو مریض نمیشوی. ما فکر میکنیم این چیز ها تصادفی است ولی در همه اینها تعادلی وجود دارد. یکی میپژمرد، دیگری میروید. تولد و مرگ بخشی از یک مجموعهاند. برای همین است ما به سمت نوزادان جذب میشویم… (صفحهی ۴۰)
*ادی به شلیک ادامه داد. ناگهان فشار دردناکی را روی شانهاش احساس کرد.
” بچه. حواست به من است؟” صدای میکی غرشی آرام بود. جنگ بچهبازی نیست، اگر قرار است تیری را شلیک کنی، شلیک کن، شنیدی؟ باکی نداشته باش، معطل نکن. تو همین جوری مرتب شلیک کن و به این فکر نکن که چه کسی را داری میکشی یا چرا میکشی، شنیدی چه گفتم؟ اگر دوست داری دوباره به خانه بازگردی، فقط شلیک کن و فکر نکن،”
میکی باز هم بیشتر فشار داد.
“این فکر کردن است که تو را به کشتن میدهد.” ( صفحهی ۵۰)
*”قربانی.”
فرمانده گفت:” تو یک قربانی دادی. من هم قربانی دادم. ما همه قربانی میدهیم. اما تو به خاطر قربانی دادن عصبانی بودی. مرتب به آنچه که از دست دادی فکر میکردی، تو آن را به دست نیاوردی. قربانی کردن بخشی از زندگی هرکس است. قرار است همین طور باشد. نباید هم افسوس آن را خورد. باید با کمال میل قربانی کرد. قربانیهای کوچک. قربانیهای بزرگ. مادر کاری میکند تا بتواند پسرش را به مدرسه بفرستد. دختری خانهاش را عوض میکند تا بتواند از پدر مریضش مراقبت کند.”
“مردی به جنگ میرود…”
او لحظهای مکث کرد و به آسمان ابری تیره نگاه کرد.
“رابوزو بیهوده از دنیا نرفت، متوجهی. او خودش را فدایی کشورش کرد و خانوادهاش این را میدانستند و برادر کوچکش در ادامه راه او سعی کرد سرباز خوب و مرد بزرگی باشد. چون از او الهام گرفته بود.”
” من هم بیهوده کشته نشدم. آن شب ممکن بود همه ما روی مین برویم. بعد هم همه ما میمردیم.”
ادی سرش را تکان داد. “اما تو …” او صدایش را پایین آورد. ” تو جانت را از دست دادی.”
فرمانده زبانش را با صدا به دندانهایش زد.
” موضوع همین جاست. گاهی تو چیز قیمتی را فدا میکنی، تو در واقع آن را از دست نمیدهی. بلکه آن را در اختیار دیگران قرار میدهی.”
فرمانده به سمت کلاه آهنی، اسلحه و پلاکها رفت، همان قبر نمادین که هنوز در زمین فرو رفته بود. او کلاه آهنی و پلاکها را زیر بغلش گذاشت و اسلحه را از لای گل کشید و آن را مثل نیزه پرتاب کرد. اما جایی فرو نیامد، فقط در آسمان اوج گرفت و ناپدید شد. فرمانده برگشت.
فرمانده گفت:” من به تو شلیک کردم، درسته، تو هم چیزی را از دست دادی، البته چیزی را هم به دست آوردی. البته هنوز خبر نداری. من هم چیزی به دست آوردم.” (صفحهی ۷۸)
*” پس، من برای چی اینجا هستم؟” ادی گفت:” منظورم این است که قصه شما، آتشسوزی، همه اینها قبل از تولد من اتفاق افتاده است.”
خانم گفت:” چیز هایی که قبل از تولد شما اتفاق میافتند هم بر شما تاثیر میگذارند، و آدمهایی که قبل از شما آمدهاند بر شما تاثیر میگذارند.
ما در زندگیمان هر روز از جاهایی رد میشویم که اگر به خاطر وجود افرادی که قبل از ما بودند، نبود آنجاها هم نبودند، محلهای کارمان همان جایی که زمان زیادی را در آن میگذرانیم ما اغلب فکر میکنیم شروع آن مکان با رسیدن ما به آنجاست. این درست نیست.”( صفحهی ۱۰۲)
*ادی گفت:” چه دلیلی؟ چطور ممکن است دلیلی وجود داشته باشد؟ تو از دنیا رفتی. چهل و هفت سالت بود. تو بهترین کسی بودی که هر کدام از ما میشناختیم و تو رفتی و همه چیز را از دست دادی. من هم همه چیزم را از دست دادم. من زنی که عاشقش بودم را از دست دادم.”
او دستهای ادی را گرفت. “نه، از دستش ندادی. من همین جا بودم. تو هم در هر حال عاشقم بودی.”
” عشق گم شده هنوز هم عشق است، ادی، فقط حالت های گوناگون به خود میگیرد، فقط همین. تو لبخند معشوقهایت را نمی بینی یا برایشان غذا نمیتوانی بیاوری یا نمیتوانی مویشان را پریشان کنی یا دور زمین رقص بگردانی. اما وقتی این حواس ضعیف میشود، حس دیگری قویتر میشود. خاطره. خاطره همدم تو میشود. تو آن را پروش میدهی. او را در کنار میگیری. با او میرقصی.”
مارگریت گفت:” زندگی بالاخره تمام میشود.” ” عشق تمام نمیشود.” ( صفحهی ۱۴۱)
*منتظر بود تا سهم خود را از راز بهشتی برگیرد: اینکه هر کسی بر دیگری اثر میگذارد و آن دیگری در نفر بعدی اثرگذار است و جهان پر از قصههاست. اما همه داستانها یکی است. ( صفحهی ۱۶۰)